شهرداری که آسفالت کاری می کرد- خاطرات شهدا (باکری)

ساخت وبلاگ
شهرداری که آسفالت کاری می کرد- خاطرات شهدا (باکری)
--------------------------------------------
در یک روز گرم تابستانی کارگران مشغول کار بودند . آن هم آسفالت کاری . جوان کم سن و سالی خود را به سر کارگر رساند و پاکت نامه ای به او داد
سر کار گر نگاهش کرد و گفت کار آسفال سخت است . از فردا هی نیای بگی سخته و نمی خوام ها!!!!
مشغول کار شدند اما از 5 کارگر فقط جوان و یک پیرمرد کار می کردند و بقیه مشغول اتلاف وقت بودند و از زیر کار در می رفتند . جوان رو به یکی از کارگران کرد گفت ((برادر شما خیلی استراحت می کنید این پیر مرد دارد جور شمارا هم می کشد))
کار گر پاسخ داد ((اصلا به توچه یک روز نشده که کار می کنی . اصلا مگه من چه قدر حقوق می گیرم که به خاطرش جون بکنمم؟))
جوان ناراحت به سر کار بازگشت . پیر مرد زحمت کش به او نگاه کرد و گفت (کار همیشگی شان است خودت را نارحات نکن)) جوان پرسید ما چه قدر حقوق می گیرید ؟ و پیر مرد گفت ((2500 تومان) ناگهان جوان یکه خورد و رنگش پرید . پیر مرد گفت چیزی شده ؟اما او جوابی نداد
در این لحظه 2 نفر از بازرسان شهرداری پیش سر کارگر رسیدند و از پیشرفت کار جویا شدند . او هم کار گر جدید را نشان داد و از او تعریف کرد
که ناگهان رنگ از رخ هر دوشان پرید . رو دست خورده بودند
با التماس پرسیدند آقا مهدی شما چرا
مهدی باکری رنگش از خشم سرخ شده بود . فریاد زد . ((مگر حقوق خودتان کم بود که از حقوق اینها می دزدید؟؟؟)
و رفت . تازه کار گران فهمیدند تا حالا با شهر دار شهرشان رو به رو بودند
فردا هردوشان را تسویه کرد و اخراج شدند

gmail...
ما را در سایت gmail دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imi gmail بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1393 ساعت: 18:05