Smiling Star در کالیفرنیا قسمت یازدهم:

ساخت وبلاگ
هفته ای که گذشت با یک اتفاق نامنتظرهه برایم شروع شد.
دوشنبه که روز تعطیل به خاطر

Presidents Day بود.



این روز را اولین بار برای تولد جرج واشنگتن یکی از رییس جمهورهای آمریکا
جشن گرفتند ولیکن امروزهه این روز را برای ارج دهی به تمامی رییس جمهورهای
آمریکا جشن میگیرند.

به هر حال دوشنبه با آمدن یک مهمان ناخوانده به خانه ام شروع شد.
در حالیکه در حال خوردن یک بسته پاپ کورن و دیدن فیلمهای هالیوودی قدیمی از کانال
MGM و T
CM بودم صدای زنگ در خانه آمد. پیش خودم گفتم یا خوستاست یا کارول. ولی وقتی از آیفون نگاه کردم دیدم وای پسرعموی دوستم است. نمیدونستم چی کار کنم
با اون تی شرت و شلوار کوتاه و موهای آشفته؟!!
فقط از آیفون گفتم بفرمایید و درب را باز کردم و دویدم طرف اطاقم که حداقل یک شانه به موهام بزنم؟!!ها ها..

پیش خودم گفتم بخشکه شانس یکروز هم نمیتوانم شلختگی کنم؟!!
این مهمونم پسرعموی دوستم است. همون دوستم که دختر دوست پدرمه و به من کمک کرد تا به آمریکا بیایم. پسرعموش هم مهندس ... است و شرکت خودش را با سه تا شریک دیگرش دارد و بیشتر هم در سفر است. چون بواسطه کارشون هر دفعه یکی از شراکا باید بالای سر پروژه های کاری باشد.
من وقتی نیویورک بودم این پسرعموی دوستم را چند دفعه ای دیدم
چون اونموقع مدیر پروژه یک کار در نیویورک بود.
جای برادری در سن خودش آقای خوشتیپی است.
۵۵ سالش است و وقتی خیلی جوان بودهه یکدفعه ازدواج کردهه که دو هفته نشده طلاق گرفتند. خیلی با حال و ماجراجوست و وقتی توی نیویورک بودم کلی با من گپ میزد
و هر دو از هم خوشمون میامد. از اون مهندسهای پولدارهه عصا قورت داده نیست
که آدم نمیتونه باهاشون راحت باشد. تقریبا بیشتر فکریات و روحیاتش مثل من است.
به عشق اعتقاد ندارد. از زندگی خوب لذت میبرد.
بچه ها را دوست دارد ولی تا وقتی که بچه خودش نباشند. ها ها..
عاشقه ماجراجویی و سفر هست.
وقت کار به کار فکر میکند و وقت تفریح به تفریح
نه اینکه وقتی توی تعطیلاته هی
موبایل تو دستش باشه و در مورد کار حرف بزند.

خلاصه صداشو که میگفت هی ستاره کجایی از توی اطاق نشیمن میشنیدم
و من هم گفتم اومدم . یکمی صبر کن الان میایم.
گفت فیلم میدیدی
از توی اطاق گفتم آرهه..
و خلاصه نیمه مرتب توی اطاق ظاهر شدم.
هر دو خنده امون گرفته بود
اون وضعیتی که اطاق نشیمن داشت
مثل این بود که یک لشکر آنجا بودنند
در واقع همینطور هم بود چون از شنبه که برو بچه ها
آنجا بودنند هیچی را مرتب نکرده بودم.

خلاصه در حالیکه حرف میزدیم, تند تند هم
اطاق را مرتب میکردم.
بعد از تمیز شدن نسبی اطاق
پرسیدم پروژه کاریتان توی نیویورک تمام شد؟
گفت آرهه و برگشته کالیفرنیا
چون شرکتشون توی کالیفرنیاست و خانه اش هم توی همین شهری
است که من هستم ولی قسمت اعیان نشین.
آن قسمت اعیان نشین شهرمون خانه های ویلایی خیلی
بزرگی دارد که دقیقا جلوی دریاست
و صبح میشه با صدای دریا از خواب بلند شد.

اسم پسرعموی دوستم ک... است.
خلاصه
پسرعموی دوستم در حالیکه نگاهی به خانه من میانداخت و حیاط پشت خانه را هم نگاه میکرد گفت: ستاره حداقل یک چند تا گل توی این حیاط بکار.
گفتم مامان و بابام بیایند خودشون این کارها را میکنند.
گفت مگر کارهاشون درست شد.
گفتم آرهه و اگر خدا بخواهد هفته دیگه اینجا پهلوم هستند.
باید اینجا بگویم که والدینم از یازده ماه پیش کارهای اقامتشون برای
سرمایه گذاری را شروع کرده بودنند و هفته پیش تازه همه کارها رله شدهه
و اگر بیایند دیگر در آمریکا خواهند ماند. در واقع این فکر مادرم بود و پدرم هم به خاطر مامانم به دوری از وطن در این سن راضی شده است.

خلاصه
پسرعموی دوستم گفت برنامه ات برای نهار چیه؟!!
گفتم هیچی میخواستم باز پیتزا سفارش بدهم.
گفت پس هنوز دست از پیتزا خوری بر نداشتی.
گفتم نه...
گفت نهار برویم یک رستوران خوب و بعد هم بیا
خانه من را هم ببین و در ضمن میخواهم باهات در مورد یک چیز مهم صحبت کنم.

گفتم چیزی شدهه؟ دوستم چیزی شدهه؟
گفت نه.. یک پیشنهاد برات دارم.
گفتم باشه
پس باید صبر کنی تا لباس بپوشم چون این رستورانهایی که تو و خانواده ات
میروید همیشه کلاسش بالاست و ما فقیر بیچاره ها همینطوری توی اون رستورانها
عجیب و غریب به نظر میرسیم چه برسه با شلوار جین و تی شرت هم باشیم.

خلاصه خودم را خوشگل کردم و لباسهایی که قبلا از فروشگاه
Macy در نیویورک
خریده بودم را هم پوشیدم. این کفشهای پاشنه بلند آخر من را میکشه.
از بس کفش ورزشی پوشیدم خیلی برایم سخته کفش پاشنه بلند بپوشم.

گفت با ماشین من میرویم.
و جلوی خانه ماشین خوشگل الگانتش را که پارک کرده بود که دیدم
ناخودآگاه دورش یکچرخی زدم و گفتم وای پسر چه ماشینی داری.
من عاشقه ماشینهای مرسدس بنز الگانتم ولی خیلی گرونند.
وقتی داشتم سوار میشدم خانم همسایه روبروی خانه ام برایم دست تکان داد.
و خوستا و کارول هم که داشتند دم درب خانه سیگار میکشیدنند هم
آمدنند جلو و من آنها را به پسرعموی دوستم معرفی کردم.
کارول و خوستا من را کشیدنند اینور و پرسیدنند:
Is he available
منظورشون این بود که دوست دختر یا نامزد دارهه یا نه و آیا میشه
باهاش دوست شد. گفتم من نمیدونم الان ازش میپرسم.
گفتند نه
ولی کار از کار گذشته بود و من پرسیدم دوستام میخواهند
بدونند که
available هستی یا نه
گفت Its complicated
و وقتی یکی اینو بگه یعنی جواب دو پهلوست
و از طرف خوشش نیامده که درست و سر راست جواب نمیدهد.

بعد من گفتم خوستا تو چرا میپرسی باز کارول بپرسه یکحرفی.
نیشش تا بنا گوش باز و میخندهه.
تو دلم گفتم بلوند خنگ کله سیب زمینی هلندی
بعد میپرسند کجا میروید. گفتم نهار بیرون مهمونم
و بعد هم میروم خونه اش را ببینم.
گفتند ما هم میخواهیم خانه های ویلایی آنطرف را ببینیم.
کیومرث گفت امروز نه ولی اگر بخواهید یکشنبه هفته دیگر همگی خانه من دعوتید.
و بعد سوار ماشین شدیم.

خلاصه بعد از نهار رفتیم خانه اش. وای خدای من چقدر منظره دریا از اون
قسمت شهر قشنگ بود.
من عاشق دریام ولی هیچوقت در خانه ای نبودم که اینقدر به دریا نزدیک باشد.
خانه ویلایی خیلی خیلی بزرگی بود که دکوراسیونش تمام مدرن بود.
فقط یکی از اطاقهاش کمی به سبک ایرانی مبله شده بود.
از قسمت پشت ویلا با پله میشد رفت توی ساحل کنار دریا
و آنجا قدم زد. گفتم خوش به حالت عجب جایی خونه داری.
گفتم قسط میدهی یا خانه کاملا مال خودت است.
گفت قسطهایش تمام شده است و الان خانه هیچ قسطی ندارد.
گفت چطور؟ گفتم اخه دوستهای دیگرم که همسایه ام هستند
خیلی در رابطه با قسط خانه مشکل دارند.

خلاصه گفت بیا ستاره بنشین میخواهم باهات حرف بزنم.
گفتم مگه تا الان حرف نمیزدیم.
گفت میخواهم صحبت جدی کنم.
گفتم بفرمایید صحبت جدی کنید.
گفت میخواهی با من ازدواج کنی؟
من را میگویی گفتم این دیگه چه شوخی است؟
دید که ناراحت شدم گفت دارم جدی میگویم.
گفتم من یکی دو دفعه بیشتر با شما حرف نزدم و هیچکدوم شناختی از هم نداریم.
گفت ستاره ببین. من دیگه بچه نیستم و قصدم برای ازدواج
جدی است. گفتم اینهمه دختر خوشگل آمریکایی هستند.
رفت یک جعبه آورد که توش پر بود از عکس دخترها که باهاش دوست بودنند و به من گفت اون مسیر از زندگیش
که اونجور دخترها توش بودنند دیگر سپری شده است.
گفت خوب فکرهات را بکن.
بعد گفت ما هر دو به عشق اعتقاد نداریم
و هر دو هم از تنهایی مردن میترسیم.
در ثانی چون او بیشتر در سفر است در نتیجه زنها اغلب با مردی
که بیشتر اوقات در سفر باشد ازدواج نمیکنند.
ولی از آنجایی که من را میشناسد میداند که
برای من سفرهای او اصلا مهم نیست.
و از همه مهمتر با ازدواج با او بعد از ۳ ماه گرین کارت میگیرم و بعد از سه سال
هم سیتیزن آمریکا میشوم.

گفتم ناراحت نمیشوی که من فقط تو را به خاطر سیتیزن شیپی انتخاب کنم.
گفت: نه..
گفتم نمیترسی بعد از ۳ سال طلاق بگیرم.
گفت اینکار را نمیکنی.
گفتم از کجا میدونی؟
گفت چون خودم و خودت را میشناسم و ما با هم تیم خوبی هستیم.

دیدم راست میگه..من که اهل عشق و عاشقی نیستم
و او هم که اغلب به خاطر کارش در سفر
و من هم که عاشقه آمریکا..
گفتم باشه بهش فکر میکنم.

بعد من را به خانه ام رساند و گفت بهم زنگ میزند.
ازش یکهفته مهلت خواستم که خوب فکر کنم.

از سه شنبه تا شنبه هم که درگیر کار و درسهام بودم
و هر روز هم
پسرعموی دوستم به من زنگ زد.
جمعه هم برام تخت دو نفرهه ای که از ای ک آ آنلاین سفارش داده بودم با
تشک و .. رسید و بعد من و کارول با هم شنبه بعد از دویدن در ساحل نشستیم و تخت را مونتاژ کردیم و بعد تخت یکنفرهه خودم را بردیم توی اون یکی اطاق
و این تخت را بردیم توی اطاق بزرگه برای مامان و بابام که انشالله قرارهه
این هفته به آمریکا بیایند.

یک میز کامپیوتر کوچک هم گرفتم که گذاشتم توی سومین اطاق خواب که خیلی اطاقش کوچکه ولی برای درس خوندن و غیره خوبه. بعد هم پرینتر و فکس و .. را منتقل کردم به همون اطاق کوچولوی کامپیوتر.. کارول هم خیلی بهم توی جابجایی وسایل
کمک کرد که برای تشکر رفتیم بیرون نهار خوردیم.

عصر هم یکنفر آمد برایم ماهواره برای کانالهای ایرانی را نصب کرد.
چون مامانم خیلی کانالهای ایرانی ماهواره را نگاه میکند.
اون ماهواره را به یک تلویزیون دیگر توی اطاق خواب والدینم وصل کردم.
که اگر خواستند راحت آنجا کانالهایی که دوست دارند را نگاه کنند.

شب هم با برو بچه ها تا الان که ۵ صبحه در حال تلویزیون نگاه کردن هستیم و من هم دارم توی وبلاگم مینویسم چون این فیلم را که آنها دارند میبینند من دیده ام.
پکیچ تلویزیونم شامل
کانالهای MGM ,TCM ,HAALMARK و CINEMAX است.
کانالهای فیلمهای قدیمی و کانال فیلمهای جدید که یک کانالی مثل کانال
FILM1 خودمون در هلند است.
بچه ها گفتند چرا نگفته بودی کانال سینه مکس داری. گفتم من بهتون روز اول گفتم تلویزیون کلی فیلم دارهه چرا باید اجاره کنیم ولی شماها توجه نکردید.
گفتند فکر نمیکردنند من پکیج کامل تلویزیونی را گرفته باشم.

من الان دیگه خوابم گرفته و باید به بچه ها هم بگویم که بعد از این فیلم همه برویم بخوابیم. چون نهار و شام خانه پسرعموی دوستم مهمانیم.
و من بعد از یک هفته که هر شب زنگ زده و کلی در مورد دیدگاهامون حرف زدیم
به این نتیجه رسیدم که باید به این
پیشنهاد جواب مثبت بدهم
به دوستم که گفتم خیلی خوشحال شد
و مادر و پدرم هم که از طریق بابا و مامان دوستم
در جریان بودنند
پیش خودم گفتم کارهای خدا خیلی جالبه
یکدفعه هی همه چیز را توی زندگیت ازت میگیرهه
و یکهو هم پشت سر هم بهت همه چیز میدهد.

دنیای خیلی عجیبی است...
بروم این پرو ها را بیرون کنم که بخوابیم
و ساعت را کوک کنم که ساعت ۱۱ از خواب بیدار شوم.

تا پست بعدی به درود....

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است؟!



gmail...
ما را در سایت gmail دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imi gmail بازدید : 225 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1393 ساعت: 18:14