به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است؟!

ساخت وبلاگ
الان از خواب بیدار شدم و بعد هم هر کاری کردم خوابم نگرفت و گفتم یک پست
در وبلاگم بنویسم.

این مدت با آمدن والدینم مثل این هست که دوباره همون
ستاره کوچولوی سابق شدم.

پسرعموی دوستم هم اصرار داشت با ما به فرودگاه بیاید. چون والدین دوستم هم با من قرار بود به فرودگاه بیایند در نتیجه با دو ماشین راهی فرودگاه شدیم.
بچه ها مامان و بابام خیلی شکسته شدنند. وقتی به من میگفتند با رفتنم کمر بابام از غصه خم شدهه پیش خودم میگفتم غلو میکنند.
بهرحال مامان و بابام را که دیدم
بغض کرده بودم و وقتی به طرفشون رفتم اصلا نفهمیدم دسته گل را چه جوری به مامان دادم و فقط بعد متوجه شدم که توی بغل مامان و بابام هستم
و هی دارم بوسشون میکنم.

بابام و مامانم هر دو با عصا بودنند و راحت نمیتونستند راه بروند.
مامانم گفت چقدر لاغر شدی؟!!!!
گفتم مامان تازه اومدم اینجا کلی چاق شدم.
راستش اصلا حرفهاشون را نمیشنیدم فقط بهت زده نگاهشون میکردم.
باورم نمیشد یکروزی دوباره میبینمشون.

بعد بابام و دوستش روبوسی و ... و مامانها هم همینطور
که یکهو تازه متوجه
پسرعموی دوستم شدنند
مامانم به مامان دوستم گفت
ایشون دامادمه؟!!!
خنده ام گرفت از این حرفش.

پسرعموی دوستم هم بدون خجالت بابا و مامانم را بغل کرد و بوسید
انگار صد ساله آنها را میشناسه
و بعد رفتیم خانه مامان و بابای دوستم
چون مامان دوستم اصرار داشت
که اول آنجا برویم
از بیرون هم شام سفارش داده بودنند که آوردنند
خیلی مامان و بابام خسته بودنند
فکر کنم ۲۰ ساعتی تو راه بودنند.
تازه پرواز مستقیم هم که نبودهه و همون خودش آدم را خسته میکند.
چه برسد که ۲۰ ساعت هم طول بکشد.

البته مامان بابام گفتند توی هواپیما
کمی خوابیدنند.
بعد از شام دیدم بابا و مامانم خیلی خسته اند و گفتم بهترهه برویم
و مامان و بابای دوستم اصرار داشتند شب آنجا بمونیم ولی
من میدونستم که الان بهترین چیز برای مامان و بابام
یک دوش گرم است و یک خواب راحت
که این خستگی و استرس از تنشون به در برود.

خلاصه بعد از قول و قرارها
برای فردا
از آنها خداحافظی کردیم و
پسرعموی دوستم هم میگفت من هم میایم؟!!
از دست این ک.....
میگویم تو کجا میایی
مامان و بابای من هستند ها...
بابام گفت حالا که ک... هم اصرار دارد تا خانه ما را همراهی کند پس
او با ماشین او میاید و مامان هم با ماشین من
گفتم ای بابای کلک بنز را به فورد ترجیح میدهی
که بابام هم خندید.

توی ماشین مامانم همه اش دست به موهام میکشید
احساس میکردم که همه اش دارهه نگاهم میکنه
گفت چقدر میخواست قبل از مرگش دوباره من را ببینه
گفتم مامان از مرگ و میر حالا نگو دیگه..
خلاصه گفت به نظر آقای بدی نمیاد.
گفتم نه بچه بدی نیست؟!!
خندید گفت به نظر اون اصلا هم بچه نیست؟!!!

وقتی رسیدیم دم خونه.
پسرعموی دوستم هم پیاده شد و توی جابجایی
چمدانها کمک کرد و بعد گفت بروم تا اون بلایی که سر
عروسکت آوردی سر من نیاوری؟!!
گفتم چی؟
بعد فهمیدم بابام براش تعریف کردهه بود که من از کوچولویی به هر کسی که
به بابا و مامانم زیاد نزدیک میشدهه و .. حسودی میکردم
و بعدها یک عروسک از قصر شیرین برایم خریده بودنند
که عروسکه دقیقا هم قد من که ۴ سالم بوده بودهه
و مرتب میخوندهه
یک مامان و بابای خوبی دارم خیلی دوستشون میدارم
و من هم اول یک سیلی تو گوش عروسک میزنم که مامان و بابای خودمه
و بعد کله و مو و چشم عروسک را میکنم.

هم خنده ام گرفته بود و هم اینکه بابام چه چیزهایی یادش موندهه.
بهش گفتم پس تا کله ات کنده نشدهه بگذار من با مامان و بابام کمی تنها باشم.
اون گفت دیگه مامان و بابای من هم هستند
و با مامان و بابام روبوسی کرد و بعد هم موقع خداحافظی
به من گفت زنگ میزنه و اگر فوریتی پیش آمد سریع بهش زنگ بزنم ...

از هنگام اومدنشون دارم لذت دوباره در کنار والدین بودن را حس میکنم.

هر روز که از سر کار و دانشگاه میایم بوی غذای ایرونی خونه را برداشته.
خونه دیگه سوت و کور نیست.

برای مامان رفتم یک رولاتور گرفتم چون مامانم دوبار پاش را عمل کردهه و بهترهه
که به پاش زیاد فشار نیاورد. خیلی به سختی راه میرود.
این هم عوارض معلم بودن است.
از بس روی پا باید بایستیم جلوی تخته ...

خجالت میکشید از رولاتور استفاده کند بعد که دید خیلی از همسایه هام که مسن هستند هم رولاتور واکر دارند او هم بدون خجالت استفاده کرد. تازه مادر دوستم هم رولاتور دارد. اینجا کسی خجالت نمیکشه از رولاتور استفاده کند.
خیلی وسیله خوبی برای سالمندان هست.

این هفته هم هر روز امتحان دارم.

قرار عروسی هم گذاشته شدهه. اول قرار گذاشتیم که بیست نفر بیشتر نباشند. ولی وقتی مامان و بابام و مامان و بابای دوستم نشستند پهلوی هم مهمانی ده نفرهه به ۲۰۰ نفر تغییر پیدا کرد. حالا میترسم هر روز تا زمان عروسی بیشتر بشود. حالا خوبه بیشتر فامیلهای ما اینجا نیستند.
اومدم بگویم نه..
پسرعموی دوستم من را کشید اینور گفت چی کارشون داری.
پولش هست و من هم دوست دارم خرج کنم.
گفتم پول به جای خودش ولی من و تو دیگه سنمون ۱۸ سال که نیست.
میخندهه میگه اینو از طرف خودت بگو. من هنوز ۱۸ سالمه.

مامانم و مامان دوستم هم هی عکس لباس عروس نشونم میدهند.
دیدم
پسرعموی دوستم گوش نمیدهه و تازهه اونها را هم تشویق میکند
به دوستم زنگ زدم دیدم او هم گفت ستاره بگذار خوش باشند.
در واقع این جشن عروسی را به عنوان جشن خیر مقدم آنها در نظر بگیر.
گفتم جشن مهم نیست. میخواهند من لباس عروسی دوباره تنم کنم.
دیدم دارهه میخندهه. گفت این دیگه کار مامان منه.
گفتم چطور. گفت مامانش پریشب زنگ زدهه به دوستم که از دوستش بپرسه
لباس عروسی دخترشون را از کجا سفارش دادنند.
نگو عکسهای عروسی را مامانامون گذاشتند جلوشون و نگاه کردنند و مامانم از
لباس یکی از عروسها خوشش آمده است.
از دست این مامانهای توپولی..

خلاصه وقتی دیدم همه دلشون مهمونی میخواهد گفتم من چرا ایراد بگیرم.

تاریخ بیست و یک مارس که اول عیدهه و روز تولدم هم هست را تعیین کردنند.
توی خونه
پسرعموی دوستم مراسم انجام میشود. کسی که مراسم را اجرا میکند میاید آنجا.
اینجا میتونستیم توی سیتی هال هم مراسم را انجام دهیم ولی ک... میگه اونجور عروسیها را دوست ندارهه... مثل اینکه عروسی قبلیش توی سیتی هال عروسی گرفتند.
برای من که اصلا فرقی نمیکرد.

حالا هم که این زلزله سونامی کلی همه را ترسوندهه چون ممکنه
به کالیفرنیا هم شعاع زلزله برسد. البته توی اخبار پشت سر هم اعلام میکنند که توی ساحل نرویم و اگر قایق تفریحی داریم حتما ببندیمش. از الان هم آماده باش کردنند که برای هر نوع احتمال خطری آماده اند. یکسری پلیس ساحلی هم با بلندگو مرتب توی ساحل میچرخه که مردم از ساحل دور شوند.

اگر تا بیست و یکم هوا خوب باشد قرارهه مراسم را توی ساحل جلوی خانه
برگزار کنیم و بعد برای
wedding reception بیاییم توی خونه.
یک چیز خنده دار بگویم. اون کیترینگی که مراسم را قرارهه اجرا کنه به ک.. گفته چون ممکنه حادثه ای به خاطر هوا رخ بدهه آیا او میخواهد که مراسم را بیمه کنیم که اگر مراسم بخاطر هوا به هم خورد کل هزینه را از بیمه بگیریم.
اینجا همه چیز را بیمه میکنند.
امان از دست این شرکتهای بیمه....

بعد از کلی گشت گذار عاقبت مامانم و مامان دوستم یک لباس عروسی را پسندیدنند.
و قرار شدهه بود هر کدوم را اونها پسندیدنند من بروم فقط پرو کنم.
که بین راه از سر کار و دانشگاه رفتم و پرو کردم که باید یک قسمتهایش درست میشد که روی بدن خوش فرمتر باشه.

این هفته هم که همه اش امتحان دارم...

خدا کنه زودتر این مراسم هم تمام شود. و زندگی عادی ما هم شروع شود.
ک... یکی از اطاقهای خونه را برای مامان و بابا در نظر گرفته که وقتی او مسافرته
و من تنهام اونها پهلوی من باشند که به نظر من فکر عالیه ولی مامانم خونه خودمون را ترجیح میدهد چون اونجا تقریبا با تمام همسایه ها دوست شدهه. باورتون میشه مامانم انگلیسی اش متوسطه و شاید خیلی اصطلاحات را هم ندونه ولی خیلی راحت با کل همسایه ها آشنا شدهه و با سه تا از همسایه هامون که هم سن بابا و مامانم هستند رفت و آمد هم میکنند. یعنی مامان دعوتشون کردنند خونه امون و اونها هم مامان و بابام را دعوت کرده بودنند. البته بیشتر اوقات مامان و بابای دوستم میایند پهلوی ما یا مامان و بابای من میروند پهلوی آنها.... مامانم هم میخواهد کلاس انگلیسی برود.. از دست این مامان توپولی من.
بهم میگوید من باید اسلنگ یاد بگیرم. ها ها...

دلم میخواهد هوا گرمتر شود و تعطیلی تابستانی دانشگاه هم شروع شود تا برویم و جاهای دیدنی را ببینیم. از وقتی اومدم کالیفرنیا به علت کار و دانشگاه کلا نتونستم جز فروشگاهها و رستورانها و نمایشگاههای دانشگاه جای بیشتری را ببینم.
حالا دیگه میتونم با مامان و بابام برای دیدن جاهای دیدنی بروم.

فکر نمیکنم که به طور هفتگی در اینجا
بتوانم بنویسم چون واقعا سرم شلوغه.
ولی سعی میکنم اگر جای دیدنی رفتم یا گرین کارتم را گرفتم
و یا اگر خواستم نی نی دار بشوم؟!!! (چون مامانم مرتب به ک.. میگه ما نوه میخواهیم تا نمردیم بگذارید بچه اتون را ببینیم .. جالبه که ک... میگه چشم مامان هر چی شما بگویید؟!!) بهر حال اگر اتفاق قابل گفتنی بود
براتون اینجا باز پست میگذارم.

ولی فقط یک چیزی بهتون بگویم که همه شما دوستان که با پیامهای خصوصی و غیر خصوصی من را توی این سفرم تا آمریکا همراهی کردید را دوست دارم. تک تکتون برایم عزیزید و براتون بهترین آرزوها را میکنم. دعا میکنم هر کدومتون هر گره ای توی زندگیش هست باز باشه و هر کدومتون که خوشحالید باز هم شادتر بشوید.

از الان سال خوشی را براتون آرزو میکنم
و امیدوارم سال ۱۳۹۰ سال خوش و خوبی برای همه باشد و از
همه دوستان که در پست قبلی برایم مثل همیشه آرزوی موفقیت کردنند
هم سپاسگزارم و براشون آرزوهای بهترینها را دارم
و از اینکه ممکنه نتوانم به همه پیامها پاسخ بدهم همینجا عذر تقصیر میکنم..


به پایان آمد این دفتر حکایت همچنین باقی است......

تا پست بعدی بدرود...


امتحاناتم را عالی دادم و در ضمن برای بار دوم عروس شدم؟!!!

gmail...
ما را در سایت gmail دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imi gmail بازدید : 222 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1393 ساعت: 18:14