افسردگی بعد از زایمان

ساخت وبلاگ



امروز ناگهان توی اطاق کارم توی یکی از کشوها دنبال چیزی میگشتم که به یک دفتر یادداشت برخورد کردم . بازش کردم دیدم آدرس وبسایتهایی است که میخوندم و رمز وبلاگم. یکهو هوس کردم که بعد از مدتها بنویسم. نمیدونم از کجا شروع کنم. خوب از اونجا شروع میکنم که زایمان آسانی نداشتم تقریبا توی اطاق عمل در حین سزارین یکباره رفته بودم و با شوک برگردوندنم. حالا چرا نمیدونم ولی وقتی بهوش اومدم خانواده ام را دیدم که دورم را گرفتند و از چشمهای پف کرده اشون فهمیدم موضوع جدی بودهه. مامانم مرتب میگفت بچه ها حالشون خوبه. حرفها برام واضح نبود . نمیفهمیدم چرا اینقدر اصرار داشتند که بروم بچه ها را ببینم. اونقدر ضعیف بودم که حتی نمیتونستم روی صندلی چرخ دار بنشینم. وقتی گفتم حوصله ندارم بچه ها را ببینم متوجه شدم که همه با تعجب نگاهم میکنند. بچه ها توی دستگاه انکیباتور بودنند چون زودتر از موقع مقرر بدنیا اومده بودنند.

به هر حال حوصله هیچکس را نداشتم. بعد از دو روز مرخص شدم ولی بچه ها توی بیمارستان برای مراقبت بیشتر باقی ماندند. مامان و بابام مرتب از حال و احوالشون برام گزارش میاوردند. بعدها همسرم بهم گفت که بیش از بچه ها نگرانم بودهه چون اون آدم سابق نبودم. دکتر گفت که به Postpartum depression یعنی افسردگی بعد از زایمان مبتلا شدم.

به محضی که به خونه اومدم رفتم سراغ کتابها و درسهای دانشگاهم. همسرم به والدینم گفته بود زیاد بهم سخت نگیرند و اگر دوست ندارم بچه ها را ببینم به من اصرار نکنند. باید بگویم که از همسرم متشکرم که تا الان همه چیز را با متانت تحمل کردهه. بچه های نازی هستند ولی راستش را بخواهید هنوز هم که به اصرار والدینم بغلشون میکنم هیچ احساسی بهشون ندارم.

براشون پرستار گرفتم و مامان و بابام هم که عاشق بچه. همسرم هم بهشون میرسه.

به پیشنهاد دکترم برای تراپی پیش روانشناس میروم. خنده ام میگیرهه وقتی باید اونجا بروم و هی سوال و جواب بشوم. من بچه ها را دوست دارم ولی تا اونجایی که مال خودم نباشند. نمیدونم چرا اینطوری شدم. تمام این یکسال و نیم خودم را با کار و درس مشغول کردم تا دیر وقت توی محل کارم مشغول کارم. گاهی دوست ندارم برگردم خونه. واقعا گاهی تعجب میکنم چطور همسرم تحملم میکنه. حوصله شیطنتهای بچه ها را ندارم. برای همین توی اطاق کارم خودم را حبس میکنم تا صدای جیغ و یا گریه اشون را نشنوم.

همسرم میگوید به زودی خوب میشوم. نمیدونم شاید؟!!
shrink معالجم میگوید که تمام فشارها و ناراحتی هایی که در زمانهای گذشته تحمل کرده ام حالا به این صورت در وجودم ظاهر شدنند.خیلی بی تفاوت به همه چیز شدم حتی از اینکه والدینم و مردم من را مادر دلسوزی نمیبنند ناراحت و عصبی نمیشوم. دوست دارم ساعتها روی پرو ژ ه هام کار کنم ولی خونه نیایم.

هیچ چیز خوشحالم نمیکنه جز اینکه تنها باشم و کتاب بخونم یا به موسیقی گوش بدهم و روی پروژه هام کار کنم . تازگیها هم گاهی اگر وقت کنم کنار دریا میروم و اونجا مینشینم و نقاشی میکنم. خیلی کارهایم زیاد شدهه که بهانه خوبی است برای نبودن در خانه. ولی برای ویکندها دیگه نمیشه بهانه ای برای خونه نبودن پیدا کرد.

نمیدونم شاید خوب شوم. ولی واقعا خوب بودن و طبیعی بودن یعنی چی؟!! یعنی بخندم و شاد باشم و دنبال بچه هام بدوم و هی بوسشون کنم؟!!
خوب شاید من برای مادر بودن خلق نشدم. همه بهم میگویند یکروزی از اینکه همه این لحظات یعنی راه افتادن بچه هاو دندون در آوردن و حرف زدنشون را از دست دادم پشیمون میشوم. شاید؟!!! نمیدونم... حالا تنها چیزی که میخواهم این هست که زودتر فارغ التحصیل شوم.
از وقتی این حالت شدم خلاقیتم هم بیشتر شدهه
توی کارهای جدیدم یکچیزی است که استادهایم را حیران کردهه

خوب این هم از پست امروز بعد از مدتها غیبت. چی میگفتم اونموقها .. آهان یادم اومد

پس تا پست بعدی به درود
gmail...
ما را در سایت gmail دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imi gmail بازدید : 229 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1393 ساعت: 18:14