حراج یک نوزاد به قیمت 5 میلیون تومان_گزارش تکاندهنده ی جام جم_ آنلاین

ساخت وبلاگ
غمگین ترین داستان کوتاه جهان را شنیده ایید؟
غمگینترینشان را و کوتاه ترینشان را...
این داستان را به ارنست همینگوی نسبت داده اند_ و یک جمله بیشتر هم نیست!:

یک جفت کفش بچه گانه، استفاده نشده، به فروش می رسد

و تمام تراژدی این داستان کوتاه کوتاه کوتاه...در عبارت" استفاده نشده" است! که به روح و جان آدم ، چنگ می زند.

اکنون یک تراژدی واقعی را با هم مرور می کنیم_ گزاری واقعی از جام جم آنلاین_و نه همینگوی، که از یک ایرانی فقیر.


جام جم آنلاین - شش ماه پیش، در خیابان وزرا، آگهی شبیه همین کوتاه ترین داستان غمناک جهان، سرجا میخکوبم کرد؛ آگهی که در آن، ناشیانه با ماژیک آبی و خطی کج و کوله نوشته شده بود « پدر و مادری، پسر به دنیا نیامده خود را اهدا می کنند. » آن روزها، پسر بدون اسم سارا و فرید- پدر و مادری که آگهی را نوشته بودند – جنینی 5 ماهه بود.

او حالا، نوزادی دو ماهه است که پس از تولد، در ازای 5 میلیون تومان فروخته شده، به خانواده ای دیگر . این گفتگو ، شرح فروخته شدن آن پسرک بدون اسم است از زبان فرید پدرش، که بارها میان صحبت های مان ، با خشم به من نهیب زد « بچه فروش » نیست بلکه فرزندش را اهدا کرده است و خانواده ای که بچه را گرفته اند خودشان اصرار کرده اند در ازایش پولی بدهند اما مگر مبادله کالا در ازای پول ، چیزی جز خرید و فروش است ؟

از پسرک بدون اسم، که فرید و سارا حتی نخواستند جسمش را پس از تولد زیر دستگاه ببینند یا حتی یکبار شیر مادر به او بدهند، حالا فقط دو تکه لباس سرهم « استفاده نشده» ، در خانه پدر و مادر واقعی اش باقی مانده است که آنها را برای « رد گم کنی» خریده بودند تا کسی نداند می خواهند فرزندشان را به خانواده ای دیگر بدهند؛ دو تکه لباس که خواهر کوچکترش جیران ، به خیال این که صاحبش مرده است، آنها را بغل می کند، می بوید و می گرید.


برای پسرتان اسمی هم گذاشته بودید؟

شما که می دانید ما او را بعد از تولد اهدا کردیم. پس برای چی باید برایش اسم می گذاشتیم.

پس چطور درباره اش حرف می زنید، یعنی اگر حرفش بین شما و همسرتان پیش بیاید، چگونه صدایش می کنید ؟

درباره اش حرف نمی زنیم و اگر مجبور شویم چیزی بگوییم توی حرف های مان صدایش می کنیم « پسر » یا « بچه ».

پس نمی دانید خانواده ای که او را گرفت برایش چه اسمی گذاشته است ؟

نخواستیم بدانیم.

چرا نخواستید ؟

( چند لحظه سکوت ) چرا باید می دانستیم؟ که چه بشود؟

فرزند دیگری هم دارید؟

بله یک دختر دارم که 8 ساله است به اسم جیران.

شما برای به دنیا آوردن جیران برنامه ریزی داشتید ؟

نه کاملاً اتفاقی بود .

برای به دنیا آوردن پسرتان ، چه طور ؟

او هم مثل خواهرش اتفاقی بود.

همسرتان چند ماهه بود که فهمید باردار است.

4 ماهه بود.

وقتی خبر را به شما گفت، چه واکنشی داشتید؟

افتضاح! خیلی ناراحت شدم. شرایط مالی ما خیلی سخت بود. ما به شدت مقروض بودیم. هنوز هم قسط می دهیم. اصلاً باورم نمی شد. رفتیم دکتر. تایید کرد که زنم باردار است. چند تا آزمایش هم نوشت برای این که ببیند بچه چه وضعی دارد. آزمایش ها را انجام دادیم سرجمع شد حدود 500 هزار تومان. بچه سالم بود.

همسرتان چه وضعی داشت؟

حال سارا، از من هم بدتر بود. وضعیت را می فهمید.

به خانواده های تان گفته بودید که باردار است؟

نه . ظاهرش هم نشان نمی داد.

اولین تصمیم تان چه بود؟

فکر کردیم بچه را بیندازد.

پس چرا آزمایش های پیش از تولد نوزاد را برای سنجش وضعیت سلامت بچه انجام دادید؟

نمی دانم. می خواستیم مطمئن شویم که سلامت است اما بعد تصمیم مان صد در صد شد که سقط شود.

آن زمان هم، پیک موتوری بودید؟

بله آن زمان تازه پیک موتوری شده بودم. تقریبا یک سال می شد که از روستای مان در استان ..... آمده بودیم تهران و خانه ای را در قلعه حسن خان، اجاره کرده بودیم.

پیش از آن چه کاره بودید ؟

یک پیکان قدیمی گرفته بودم که مسافرکشی کنم اما پولش برکت نداشت. هرچه در می آوردم خرج ماشین می شد . قبل از آن، من شغلهای زیادی را امتحان کردم اما همیشه خوردم به در بسته.

مثلا چه جور شغلهایی ؟

اولین بار که از شهرمان به تهران مهاجرت کردم، هنوز وارد دبیرستان نشده بودم اما دیگر نمی توانستم در خانه بمانم. به شدت فقیر شده بودیم چون پدرم که راننده کامیون بود تصادف کرد و دیه چند نفر ماند روی دست مان. می خواستم در تهران زندگی تازه ای را شروع کنم. مدتی ظرفشور رستوران شدم. روزی 100 تا دیگچه دیزی می شستم. فایده نداشت از پولش چیزی نمی ماند.

بچه های شهرستان یک خصوصیت مشترک دارند. تمام شان از همه جا رانده و مانده که می شوند، می روند میدان آزادی، شاید فرجی شود. ( می خندد) من هم وقتی بیکار شدم رفتم همانجا بست نشستم. به امید این که راهی پیدا شود. همانجا یک بستنی فروش دیدم که داشت 20 برابر قیمت بستنی کیمی در شهر ما ، بستنی می فروخت. همه روز تعقیبش کردم و سردخانه ای را که از آن بستنی می گرفت پیدا کردم. از همان روز بستنی فروش شدم اما چند ماه بعد این کار را هم گذاشتم کنار.

چرا بستنی فروش نماندید؟

بستنی فروشی فقط تابستان، عمر داشت. تمام که شد به ناچار برگشتم شهرمان . خواستم با پدرم کشاورزی کنم . سیب زمینی کاشتیم. همه چیزمان اجاره ای بود. سیب زمینی هم آن سال ارزان شد. ضرر کردیم.

از همان وقت رفتید زیر بار قرض؟

بدهکاری های اصلی ام مربوط به زمانی است که در شهرستان خودمان رفتم سراغ دلالی خانه و زمین . سه نفر شریک بودیم، یکی مان کلک زد. پول ها را برد . ورشکست شدیم و به همه بدهکار. خواستم بروم دنبالش؛ در گردنه حیران تصادف کردم. ماشینم اسقاط شد. مدت ها بیمارستان بودم. رفیقی که همراهم بود هم از من شکایت کرد. پول بیمارستان و دیه او هم به قرض هایم اضافه شد.

برگشتم تهران. پیراشکی می پختم جلوی مدارس می فروختم. وزارت بهداشت جلویم را گرفت. مدتی هم رفتم تودوزی ماشین یاد گرفتم . خواستم کار و کاسبی راه بیندازم. رفتم شمال ایران. مغازه ای اجاره کردم که تودوزی کنم . در آمدش ، برای پرداخت قرض هایم هم کافی نبود تا چه برسد به چرخاندن خانواده . قرض دار تر شدم. وضعم هی بدتر شد. تا دست آخر آمدیم تهران. پیکان خریدم. مسافرکشی می کردم و قسط هایم را به سختی می دادم . بعد از مدتی هم پیکان را فروختم. پیک موتوری شدم.

شما گفتید که خانم تان 4ماهه بود. پس نمی توانستید از راه قانونی بچه را سقط کنید. این طور نیست ؟

بله. همین طور است. گشتیم دنبال کسی که بتواند بچه را سقط کند. دکتر که پیدا نمی شد . همسایه ای ، یک خانم ماما را در .... ( منطقه ای در حاشیه جنوب شرقی تهران ) معرفی کرد که کار را گردن می گرفت ، ولی نه برای همه . همسایه مان گفت ، طرف خودش می سنجد ببیند باید بچه تان را بیندازد یا نه . اگر قبول کند، مدرک می خواهد و اگر مدارک کافی باشد ، کار را تمام می کند.

از شما چه جور مدرکی خواست؟

شناسنامه های مان را می خواست که مطمئن شود زن و شوهریم و بچه مان، حاصل رابطه نامشروع نباشد.

یعنی آن طور بچه ها را نمی کشت ؟

نه .

به نظرتان چرا ؟

نمی دانم .

بعد چه شد؟

گفت چرا می خواهید این کار را بکنید. کلی نصیحت مان کرد. گفتم ما نمی توانیم یک بچه دیگر را بزرگ کنیم . حتی جیران هم که چیزی می خواست چند ماه باید می گذشت تا بتوانیم تامینش کنیم. بچه های این روزها که مثل بچه های قدیم نیستند .

بچه های این روزها چه فرقی دارند؟

ما که بچه بودیم مگر جرأت می کردیم از پدرمان چیزی بخواهیم. به مادرمان می گفتیم . او اگر واجب می دید از پدرمان می خواست . بچه های امروز اگر چیزی بخواهند « باید » می گویند. آن روزها بچه ها زیاد بودند اما حالا هر خانواده ای یک بچه بیشتر ندارد و خب، ما نمی خواهیم این یک بچه کمبودهایی که ما در بچگی داشتیم، داشته باشد.

آن ماما که قرار شد بچه را بکشد، مطب داشت ؟

بله.

مطبش شیک و آبرومند بود؟

نه زیاد اما به هر حال سر در داشت.

بجز شما بیمار دیگری هم که به قصد سقط جنین آمده باشد، آنجا دیدید؟

نمی شد فهمید هر کس به چه قصدی آمده است . لوازم و تجهیزات جراحی ولی آنجا بود. به نظر می آمد همانجا بچه ها را سقط می کند. در چهار پنج جلسه ای که رفتیم، گوش کردم ببینم صدای کسی که درد بکشد می آید یا نه . هیچ صدایی نبود.

چقدر هزینه می گرفت برای این سقط کردن جنین ؟

گفت یک میلیون و 500 هزار تومان . بعد که چانه زدیم به یک میلیون تومان هم راضی شد. گفت برویم و منتظر بمانیم تا خودش زنگ بزند. دو سه روز بعد زنگ زد. به زنم گفت آیا هنوز مصر است بچه را بیندازد ؟ زنم گفته بود بله . فقط دنبال جای ارزان تر است که تا به حال بچه را سقط نکرده . ماما گفته بود بچه تان نفس دارد اگر بکشیدش یعنی آدمی را کشته اید. خلاصه که زنم را ترسانده بود.

زنم گفته بود اگر به دنیا بیاید، وضع مالی مان از این که هست بدتر می شود. اصلاً فرض کنید با زردی به دنیا آمد ، ما حتی پول این که دو سه روز اول بعد از تولد ، بسپریمش به بیمارستان تا زیر دستگاه بماند هم نداریم. ماما گفته بود می توانیم بچه مان را بدهیم به یک خانواده بدون فرزند . زنم که این را گفت من ترسیدم .

ترس چرا؟

شک کردم .

چه احتمال دیگری وجود داشت؟

با خودم گفتم از کجا معلوم که واقعاً می خواهد بچه مان را به خانواده ای دیگر بدهد. شاید بخواهد اعضای بدنش را بفروشد.

خب شما که می خواستید بچه را سقط کنید پس چه فرقی می کرد؟

( سکوت )

این موضوع را به ماما هم گفتید؟

بله . گفتم می خواهم مطمئن شوم واقعاً به یک خانواده بی فرزند سپرده می شود. گفت هیچ راهی برای مطمئن شدن مان وجود ندارد و ما به هیچ وجه حق نداریم خانواده ای که فرزندمان را می گیرد ببینیم.

ماما فرایند کار را برای تان شرح داد؟

گفت که بروم از ناصرخسرو آمپول فشار بخرم . یکی دو هفته مانده به تولد بچه ، می خواست آمپول را به خانمم بزند تا بچه همانجا در مطب به دنیا بیاید.

پیش از آن هم به اهدای بچه فکر کرده بودید؟

نه ماما این فکر را انداخت توی سرمان اما ما با شرایط او موافق نبودیم. با زنم تصمیم گرفتیم خودمان یک زوج مناسب برای بچه پیدا کنیم.

چه طور می خواستید خانواده را پیدا کنید؟

می خواستیم آگهی بدهیم.

مثلا در روزنامه ها؟

بله اما روزنامه ها قبول نکردند. به همین علت به فکرم رسید آگهی بدهم و در سطح شهر بچسبانم.

شما و همسرتان ابتدا می خواستید بچه را سقط کنید و بعد تصمیم گرفتید زنده نگهش دارید و به خانواده ای بسپریدش. چرا او را سر راه نگذاشتید؟ اگر بچه را سر راه می گذاشتید به احتمال زیاد، به بهزیستی می رسید و به عنوان کودک بی سرپرست، در کمتر از دو ماه، به خانواده ای بی فرزند سپرده می شد.

به این هم خیلی فکر کردیم . خانمم به شدت با سر راه گذاشتن بچه مخالف بود. اسم سر راه گذاشتن که می آمد، دیوانه می شد.

چند تا آگهی پخش کردید و کجا ؟

حدود 12 تا . همه جای تهران بردم. البته سعی می کردم در زمان هایی آگهی ها را نصب کنم که کسی مرا نبیند.

دقیقا روی کاغذ چه نوشتید ؟

نوشتم « پدر و مادری، پسر به دنیا نیامده خود را اهدا می کنند. » یک خط ایرانسل هم گرفتم که مردم به آن زنگ بزنند.

واکنش مردم چه بود ؟

یا آگهی ها را کنده بودند یا شماره تلفن شان خط خطی شده بود.

به نظر شما چرا مردم این کار را می کردند؟

نمی دانم . سر در نیاوردم.

شاید مخالف بودند که شما بچه تان را بفروشید .

فکر نمی کنم کسی آنقدر به این ماجرا اهمیت داده باشد. ما جرم نمی کردیم که . ما نمی خواستیم بفروشیمش . می خواستیم اهدائش کنیم به یک خانواده مناسب. (رنگش سرخ شده است )

وقتی آگهی ها را کندند شما چه کردید؟

من باز هم آگهی نوشتم. حدود 30 تا و دوباره به دیوارها چسباندم از نیاوران تا شوش .

این بار مردم تماس گرفتند؟

بله. زنگ ها شروع شد. تلفنم دستکم روزی 20 تا زنگ می خورد.

پس پسرتان متقاضی زیاد داشت !!!؟.

نه همه متقاضی نبودند. برخی می گفتند فقط می خواهیم کمک کنیم به شرط آن که ما بچه را خودمان نگه داریم.

نظر شما چه بود؟

ما هم راغب بودیم همین کار را کنیم. نمی خواستیم به ما پول بدهند. همین که پوشک و شیرخشک و لباسش را تامین می کردند برایمان بس بود.

مگر نمی گویید که نیکوکارها همین پیشنهاد را مطرح کردند. پس چرا نگهش نداشتید ؟

همه شان احساساتی شده بودند. اهل عمل نبودند. اول می گفتند کمک می کنیم بعد مسئولیت قبول نمی کردند و خودشان را کنار می کشیدند مثلا خانمی زنگ زد و گفت هرچه بچه بخواهد را تا دو سالگی می دهد اما هنوز بچه به دنیا نیامده، هر چه زنگ زدم جواب نمی داد.

یکی دیگر گفت هزینه های بیمارستان را می دهد اما پس از یکی دو روز ، به این یکی هم هرچه پیامک دادم دیگر جواب نداد. بقیه هم مثل همین ها بودند. مثلا یک مدیر ارشد در سازمان .... به ما قول داد کمک مان کند. آدم مهمی بود.

منشی اش به ما زنگ زد و گفت کارشان همین است که به آدم هایی مثل ما کمک کنند و می توانند همه جوره حمایت مان کنند اما بعد از آن ماجرا، هر بار رفتم دفترشان، گفتند جلسه است و وقت ندارد جواب بدهد.

بجز این گروه، چه جور آدم هایی زنگ می زدند؟

بعضی ها زنگ می زدند فقط ابراز دلسوزی می کردند که کمکی به ما نمی کرد. برخی هم زنگ می زدند فحش می دادند.

مشتری های واقعی چقدر بودند؟

زیاد بودند اما من می سنجیدم شان که بفهمم واقعا شایسته اند یا نه.

حساب و کتاب کرده بودید که چه طور باید برای بچه شناسنامه ای به نام پدر و مادری دیگر بگیرید؟

من فکرش را نکرده بودم اما راه حل ها از همان تلفن ها پیدا شد. برخی زنگ می زدند و از حرف های شان می شد چیزهایی یاد گرفت.

چه راه هایی پیدا کردید ؟

یکی اش این بود که پدر و مادر بعدی اش، بروند ثبت احوال و ادعا کنند که بچه در خانه یا در ماشین به دنیا آمده است. مدتی تحقیق کردم و فهمیدم که در شهرهای کوچک ، می شود این کار را به آسانی انجام داد.

بعدتر متوجه شدم که اگر زوجی سال ها بچه دار نشده باشند و ناگهان ادعا کنند که بچه شان در راه به دنیا آمده است امکان دارد کارمندان ثبت احوال شک کنند و سوال پیچ شان کنند و بو ببرند که دروغ می گویند. این شد که ناچار شدم از راه دیگری وارد شوم.

رفتم سراغ یکی از کارمندان یک شهر کوچک و دور . گفتم که می خواهم بچه مان را به زوجی نابارور بدهم . اول قبول نکرد اما ...

....ادامه>>>>
gmail...
ما را در سایت gmail دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imi gmail بازدید : 305 تاريخ : چهارشنبه 27 فروردين 1393 ساعت: 18:20